زندگینامه خوناشام

دانلود کامل سری داستان های زندگینامه خوناشام

زندگینامه خوناشام

دانلود کامل سری داستان های زندگینامه خوناشام

هدیه شبح کریسمس

شاید پیرترین لکوموتیو ران ها هم به سختی نام ایستگاه متروکه برام را به خاطر می اوردند . سالانه صدها بار قطارها از جلوی تابلوی ناخوانای ایستگاه قدیمی و متروکه می گذشتند و هیچ مسافری حتی در حال گذر نگاهی به آن باجه فرو ریخته نمی انداخت. حتی بچه هایی که برای سرگرم کردن خودشان مسابقه زودتر خواندن تابلوهای بین مسیر را بازی می کردند از خیر این یکی می گذشتند چون چیزی برای خواندن بر روی تابلو نمانده بود. ولی در عوض تقریبا همه نام پلی که ایستگاه برام برایش ساخته شده و در مجاورتش قرار داشت را شنیده بودند پل قهرمانان که دو سمت دره را از طریق خط اهن به هم وصل می کرد و حالا با اینکه چند سالی از رده خارج شده و بلا استفاده مانده بود و یک تونل مدرن که مستقیما از وسط کوهستان میگذشت وظیفه چندین ساله پل را انجام میداد ولی نام پل قهرمانان به دلیل داستان هایی که سینه به سینه نقل میشد هرگز فراموش نشده بود.

 داستان هایی در مورد سربازانی که برای دفاع از کشورشان در نبرد خونینی که دقیقا شب کریسمس رخ داده بود برای محافظت از همین پل کشته شده بودند را دیگر همه شنیده بودند مخصوصا افسانه ارواح نا آرام قهرمانان و دشمنانشان که هر سال در همان شب به نبرد باز میگشتند و میشد صدای درگیری و ضجه مرگشان را از دوردست شنید و کم نبودن کسانی که حتی ادعای دیدن ارواح سربازان را داشتند و افسانه ارواح سرگردان سربازان سربریده پل قهرمانان محبوب ترین داستان ترسناک بین بچه های ان ایالت بود.

با این همه نام ایستگاه در سایه شهرت پل مانده و کسی آن را نمی دانست و عجیب نبود که پیتر پس از ساعت ها سرگردانی و پرس و جو در مورد ایستگاه  برام هیچ اطلاعاتی به دست نیاورده بود. 


اما بالاخره زمانی که مایوسانه برگه معرفی نامه اش را از ته ساک بیرون کشید وتا به مامورین راهنما ثابت کند نه کسی او را سر کار گذاشته و نه نام ایستگاه را اشتباه شنیده است .

همینکه برگه را بالا گرفت و تا آدرس کاملا خوانا و ماشین شده را نشان دهد یکی از مامورین که مسن تر از بقیه بود و یونیفورم و کلاه بر تن لاغر و خمیده اش زار میزد از پس سبیل های بلندش فریاد کشید


آها...بفرما ... پسرک مجنون به تو نگفتم اشتباه می کنی؟ ...

 پیتر با اخم به ادرس نگاه کرد اشتباهی در کار نبود نام ایستگاه را درست گفته بود ولی مامور سالخورده که چشم هایش از فرط هیجان برق میزد به بالای صفحه قسمتی که موضوع ماموریت را مشخص میکرد اشاره کرد 

اینجا رو ببین پسر . اینجا

 حال توجه اطرافیان هم جلب شده بود و تقریبا همه می خواستند جواب معما را بدانند


چرا از همان اول نگفتی پل قهرمانان؟ هان؟ از صبح وقت همه را گرفتی و بفرما این هم بلیطی که ساعت ها جلوی رویت بود و اون  قطاری هم که در لاین دوم به زودی حرکت میکنه سومین قطار امروز برای این مسیر  هست و باید بگم که اخرینش هم هست. هاه عجب شانسی اوردی که من اینجا بودم 


مامورین دیگر هم که ساعت ها قبل از دستش کلافه شده و با اوقات تلخی از او فاصله می گرفتند با شنیدن نام پل به سمتش آمده و به خاطر اشتباهش ملامتش کردند هرچند که پیتر ادرس را درست پرسیده بود ولی کسی به نام ایستگاه اهمیت نمی داد تا جایی که به انها مربوط بود نام محل مورد نظر همان پل قهرمانان بود . مامور که از حل معما راضی به نظر می رسید دستی به سبیل سفید و بلندش کشید و همچنان که بلیط را در دست داشت با رضایت گفت

پل سالاهاست که بلا استفاده است ولی شنیدم یکی از ان شرکت های ساخت و ساز در پیت  گروهی از کارگرانش را چند هفته ای هست که برای مرمت پل فرستاده. واقعا که کار احمقانه و بی خودیه. سالهاست که تونلی با ایمنی بالا و مطمن جای آن مسیر پر پیچ و خم کوهستانی و خطرناک را به خوبی پر کرده و فراموش نکنیم که مسیر را هم مایل ها کوتاه تر کرده

ماموری دیگر اظهار نظر کرد

شاید تصمیم به مرمت تونل گرفته اند و می خواهند مسیری جایگزین داشته باشند و کدام مسیر بهتر از پل قهرمانان که سال ها همین کار را انجام می داد؟ 

پیتر نایستاد تا ادامه بحث را بشنود قطار داشت به حرکت در می امد بلیط را از دست مامور سبیلو قاپید و خودش را به تنها کابینی که هنوز درش باز مانده بود رساند . خوشحال بود که بالاخره  ستاره اقبالش طلوع کرده هرچند که خورشید دیگر در حال غروب بود . 


قطار سرعتش را کم کرد و در حالی که بر روی ریل های یخ زده لیز می خورد ناله کنان از حرکت ایستاد مسافرینی که از خواب پریده بودند هراسان از یکدیگر دلیل توقفشان را می پرسیدند و وقتی شخصی ناله کنان احتمال ریزش بهمن را داد آه و ناله دیگر مسافران نیز بلند شد

  مرد جوان بی انکه به چهره پف کرده و هراس رو به افزون   مسافران نگاهی بیندازد سرش را پایین اند اخت و ساک به دست از میان   واگن گدشت و کمی بعد همینکه در باز شد و باد سرد به داخل هجوم آورد سریع پیاده شد و تا زانو درون برف فرو رفت . صدای اعتراض مسافران با بسته شدن درب کمتر شد .کمی بعد صدای  مردی با لهجه ایراندی را شنید که ریشخند کنان می گفت 

مردک حداقل کمی وزن اضاف می کردی تا شاید بتوانی شکم گرگ های بیچاره را اندکی سیر کنی .

 شخص دیگری با حالت جدی گفت 

شاید می خواهد خودش را از پل پایین بیندازد؟ 

  قطار به حرکت در امد و همانطور که مسافرین کنجکاو مرد جوانی که نیمه شب در نا کجا اباد از قطار پیاده شده بود را تماشا میکردند سرعت گرفت  .


یک دقیقه بعد صدای  قطار با ورود به تونل کم کم محو شد و همراه با زوزه باد منجمد  وحشت در سینه پیتر خزید. اگر اشتباه کرده بود چه؟ 

نگاهی به اطراف انداخت کوهستان پوشیده از برف و بسیار تاریک بود و اثری هم از تمدن به چشم نمی خورد.

 از شدت سرما و باد یخ زده ای که به صورتش سیلی میزد قوز کرده و می لرزید و نا امیدانه در تاریکی جستجو می کرد. حتی اگر چیزی از ساختمان یا باجه ایستگاه هنوز انجا بود باز هم برف ان را دفن کرده بود. نگاه پیتر به سمت مسیر دوم خط اهن رفت جایی که برامدگی های تپه مانند نشان از وجود ریل قدیمی داشت .


 برامدگی را دنبال کرد و در امتداد ان در تاریکی شکل مبهمی از پل قهرمانان را میشد دید همان موقع بود که گوشه چشم و از پس پرده اشک نور توجهش را جلب کرد .

 نور کلبه ای در میانه سراشیبی دره و در حدود دو کیلومتری جایی که ایستاده بود. اهی از سر آسودگی کشید و تقلا کنان از میان برف به سمت کلبه  به حرکت درامد . 

مسیر سراشیبی تندی داشت ولی برف حرکتش را کند می کرد و سرما به کمک باد گزنده پیمودن هر قدم را سخت و سخت تر می کرد و اگر اینها کم بود زوزه گرگ ها نیز به ان اضافه شد و با نزدیک شدن زوزه ها خون در رگ های پیتر هنکس در حال یخ زدن بود . 


افشین جاهد 

 پیشنویس فصل اول هدیه شبح کریسمس (داستان نیمه کوتاه)