زندگینامه خوناشام

دانلود کامل سری داستان های زندگینامه خوناشام

زندگینامه خوناشام

دانلود کامل سری داستان های زندگینامه خوناشام

عنوان جلد پنجم

عنوان جلد پنجم رو نمی دونستم بنویسم یا نه چون حوصله سو برداشت ندارم ولی بالاخره تصمیم گرفتم عوضش نکنم ... فعلا 

عنوان این جلد 

به نام اهریمن

هست  امیدوارم مشکلی پیش نیاد 

لطفا برا خرید جلد پنج اقدام کنید منتظر نمونید اول کامل شه انگیزه داشته باشم وقت بگذارم

کتاب صوتی هم عالی داره پیش میره 

کتاب صوتی زندگینامه خوناشام

سلام 

کتاب صوتی زندگینامه خوناشام جلد اول به صورت ویرایش شده ضبط شده و شخصا از شنیدنش خیلی لذت بردم 

دو جلد اول که به صورت اماتور نوشته شده بودن نیاز به ویرایش جدی داشتن و حتی بعضی جاها روند داستان به کلی متفاوت هست 

تا دو سه روز اینده فروش ها مستقیم میشه ولی تا اون زمان کتاب صوتی رو هم که با زحمت خانوم آبی و افکت گذاری زیباشون تهیه شده رو میتونید درخواست و خریداری کنید 


دانلود قسمتی از کتاب صوتی

http://s13.picofile.com/file/8402267168/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87_%D8%AE%D9%88%D9%86%D8%A7%D8%B4%D8%A7%D9%85_%D8%AC%D9%84%D8%AF_%D8%A7%D9%88%D9%84_%D9%81%D8%B5%D9%84_1.mp3.html

کتاب صوتی جلد اول 

/کتاب-صوتی-زندگینامه-خوناشام-جلد-اول 1 

فروش جلد پنجم زندگینامه خوناشام

سلام



انگار قرار نبود جلد آخر رو بالاخره تموم کنم ولی حداقل دستنویسش رو بالاخره نوشتم و تایپ شده اش رو هم توی 5 قسمت می گذارم که قسمت اولش آمادست


خرید قسمت اول جلد پنجم

/جلد-پنجم-زندگینامه-خوناشام-قسمت-اول/


لطفا خرید کنید تا برا  ادامه انگیزه بگیرم منتظر کامل شدن نمونید  ممنون

هدیه شبح کریسمس

شاید پیرترین لکوموتیو ران ها هم به سختی نام ایستگاه متروکه برام را به خاطر می اوردند . سالانه صدها بار قطارها از جلوی تابلوی ناخوانای ایستگاه قدیمی و متروکه می گذشتند و هیچ مسافری حتی در حال گذر نگاهی به آن باجه فرو ریخته نمی انداخت. حتی بچه هایی که برای سرگرم کردن خودشان مسابقه زودتر خواندن تابلوهای بین مسیر را بازی می کردند از خیر این یکی می گذشتند چون چیزی برای خواندن بر روی تابلو نمانده بود. ولی در عوض تقریبا همه نام پلی که ایستگاه برام برایش ساخته شده و در مجاورتش قرار داشت را شنیده بودند پل قهرمانان که دو سمت دره را از طریق خط اهن به هم وصل می کرد و حالا با اینکه چند سالی از رده خارج شده و بلا استفاده مانده بود و یک تونل مدرن که مستقیما از وسط کوهستان میگذشت وظیفه چندین ساله پل را انجام میداد ولی نام پل قهرمانان به دلیل داستان هایی که سینه به سینه نقل میشد هرگز فراموش نشده بود.

 داستان هایی در مورد سربازانی که برای دفاع از کشورشان در نبرد خونینی که دقیقا شب کریسمس رخ داده بود برای محافظت از همین پل کشته شده بودند را دیگر همه شنیده بودند مخصوصا افسانه ارواح نا آرام قهرمانان و دشمنانشان که هر سال در همان شب به نبرد باز میگشتند و میشد صدای درگیری و ضجه مرگشان را از دوردست شنید و کم نبودن کسانی که حتی ادعای دیدن ارواح سربازان را داشتند و افسانه ارواح سرگردان سربازان سربریده پل قهرمانان محبوب ترین داستان ترسناک بین بچه های ان ایالت بود.

با این همه نام ایستگاه در سایه شهرت پل مانده و کسی آن را نمی دانست و عجیب نبود که پیتر پس از ساعت ها سرگردانی و پرس و جو در مورد ایستگاه  برام هیچ اطلاعاتی به دست نیاورده بود. 


اما بالاخره زمانی که مایوسانه برگه معرفی نامه اش را از ته ساک بیرون کشید وتا به مامورین راهنما ثابت کند نه کسی او را سر کار گذاشته و نه نام ایستگاه را اشتباه شنیده است .

همینکه برگه را بالا گرفت و تا آدرس کاملا خوانا و ماشین شده را نشان دهد یکی از مامورین که مسن تر از بقیه بود و یونیفورم و کلاه بر تن لاغر و خمیده اش زار میزد از پس سبیل های بلندش فریاد کشید


آها...بفرما ... پسرک مجنون به تو نگفتم اشتباه می کنی؟ ...

 پیتر با اخم به ادرس نگاه کرد اشتباهی در کار نبود نام ایستگاه را درست گفته بود ولی مامور سالخورده که چشم هایش از فرط هیجان برق میزد به بالای صفحه قسمتی که موضوع ماموریت را مشخص میکرد اشاره کرد 

اینجا رو ببین پسر . اینجا

 حال توجه اطرافیان هم جلب شده بود و تقریبا همه می خواستند جواب معما را بدانند


چرا از همان اول نگفتی پل قهرمانان؟ هان؟ از صبح وقت همه را گرفتی و بفرما این هم بلیطی که ساعت ها جلوی رویت بود و اون  قطاری هم که در لاین دوم به زودی حرکت میکنه سومین قطار امروز برای این مسیر  هست و باید بگم که اخرینش هم هست. هاه عجب شانسی اوردی که من اینجا بودم 


مامورین دیگر هم که ساعت ها قبل از دستش کلافه شده و با اوقات تلخی از او فاصله می گرفتند با شنیدن نام پل به سمتش آمده و به خاطر اشتباهش ملامتش کردند هرچند که پیتر ادرس را درست پرسیده بود ولی کسی به نام ایستگاه اهمیت نمی داد تا جایی که به انها مربوط بود نام محل مورد نظر همان پل قهرمانان بود . مامور که از حل معما راضی به نظر می رسید دستی به سبیل سفید و بلندش کشید و همچنان که بلیط را در دست داشت با رضایت گفت

پل سالاهاست که بلا استفاده است ولی شنیدم یکی از ان شرکت های ساخت و ساز در پیت  گروهی از کارگرانش را چند هفته ای هست که برای مرمت پل فرستاده. واقعا که کار احمقانه و بی خودیه. سالهاست که تونلی با ایمنی بالا و مطمن جای آن مسیر پر پیچ و خم کوهستانی و خطرناک را به خوبی پر کرده و فراموش نکنیم که مسیر را هم مایل ها کوتاه تر کرده

ماموری دیگر اظهار نظر کرد

شاید تصمیم به مرمت تونل گرفته اند و می خواهند مسیری جایگزین داشته باشند و کدام مسیر بهتر از پل قهرمانان که سال ها همین کار را انجام می داد؟ 

پیتر نایستاد تا ادامه بحث را بشنود قطار داشت به حرکت در می امد بلیط را از دست مامور سبیلو قاپید و خودش را به تنها کابینی که هنوز درش باز مانده بود رساند . خوشحال بود که بالاخره  ستاره اقبالش طلوع کرده هرچند که خورشید دیگر در حال غروب بود . 


قطار سرعتش را کم کرد و در حالی که بر روی ریل های یخ زده لیز می خورد ناله کنان از حرکت ایستاد مسافرینی که از خواب پریده بودند هراسان از یکدیگر دلیل توقفشان را می پرسیدند و وقتی شخصی ناله کنان احتمال ریزش بهمن را داد آه و ناله دیگر مسافران نیز بلند شد

  مرد جوان بی انکه به چهره پف کرده و هراس رو به افزون   مسافران نگاهی بیندازد سرش را پایین اند اخت و ساک به دست از میان   واگن گدشت و کمی بعد همینکه در باز شد و باد سرد به داخل هجوم آورد سریع پیاده شد و تا زانو درون برف فرو رفت . صدای اعتراض مسافران با بسته شدن درب کمتر شد .کمی بعد صدای  مردی با لهجه ایراندی را شنید که ریشخند کنان می گفت 

مردک حداقل کمی وزن اضاف می کردی تا شاید بتوانی شکم گرگ های بیچاره را اندکی سیر کنی .

 شخص دیگری با حالت جدی گفت 

شاید می خواهد خودش را از پل پایین بیندازد؟ 

  قطار به حرکت در امد و همانطور که مسافرین کنجکاو مرد جوانی که نیمه شب در نا کجا اباد از قطار پیاده شده بود را تماشا میکردند سرعت گرفت  .


یک دقیقه بعد صدای  قطار با ورود به تونل کم کم محو شد و همراه با زوزه باد منجمد  وحشت در سینه پیتر خزید. اگر اشتباه کرده بود چه؟ 

نگاهی به اطراف انداخت کوهستان پوشیده از برف و بسیار تاریک بود و اثری هم از تمدن به چشم نمی خورد.

 از شدت سرما و باد یخ زده ای که به صورتش سیلی میزد قوز کرده و می لرزید و نا امیدانه در تاریکی جستجو می کرد. حتی اگر چیزی از ساختمان یا باجه ایستگاه هنوز انجا بود باز هم برف ان را دفن کرده بود. نگاه پیتر به سمت مسیر دوم خط اهن رفت جایی که برامدگی های تپه مانند نشان از وجود ریل قدیمی داشت .


 برامدگی را دنبال کرد و در امتداد ان در تاریکی شکل مبهمی از پل قهرمانان را میشد دید همان موقع بود که گوشه چشم و از پس پرده اشک نور توجهش را جلب کرد .

 نور کلبه ای در میانه سراشیبی دره و در حدود دو کیلومتری جایی که ایستاده بود. اهی از سر آسودگی کشید و تقلا کنان از میان برف به سمت کلبه  به حرکت درامد . 

مسیر سراشیبی تندی داشت ولی برف حرکتش را کند می کرد و سرما به کمک باد گزنده پیمودن هر قدم را سخت و سخت تر می کرد و اگر اینها کم بود زوزه گرگ ها نیز به ان اضافه شد و با نزدیک شدن زوزه ها خون در رگ های پیتر هنکس در حال یخ زدن بود . 


افشین جاهد 

 پیشنویس فصل اول هدیه شبح کریسمس (داستان نیمه کوتاه)

سلام دوستان گلم 

اول از همه می خوام تشکر کنم از این همه لطفی که نسبت به بنده داشتید 

همچنین از اینکه  توی ایمیل ها و  پی ام هاتون و همچنین نظرهایی که توی دو بلاگ مربوط به داستان ها می گذارید از من حمایت کردید  ممنون و سپاسگزارم و وظیفه خودم دونستم که مقداری توضیحات در مورد جلد پنجم نسبت به شما دوستان بده کار هستم . 

واقعیت این هست که من یک نویسنده نیستم . حداقل اگر بخوایم به عنوان یک شغل نگاه کنیم تا به حال شغل من نویسندگی نبوده و تا زمانی که جلد سوم زندگینامه خوناشام رو نوشتم داستان نویسی برام یک سرگرمی محسوب میشد و تا اون زمان مشکلی هم از این بابت نداشتم 

شاید هشت یا نه سال پیش بود که شروع به نوشتن جلد اول کردم و بعد از اون هم جلد دوم و زمانی که سرباز بودم جلد سوم و وقتی هنوز سر کار نمی رفتم هم جلد چهارم رو نوشتم ولی از اون به بعد مساله کار پیش اومد . اول به صورت امتحانی خواستم ببینم میشه روی نویسندگی به عنوان یک شغل حساب کرد ؟ 

پس جلد چهارم رو فروشی توی نت گذاشتم و از دوستانی که نمی خواستن داستان رو بخرن  خواستم از طریق ایمیل به من اطلاع بدن تا جلد چهارم رو براشون رایگان بفرستم 

ولی این کار جواب نداد چون از اون به بعد هر شب باید زمان زیادی رو صرف می کردم برای ایمیل کردن جلد چهارم 

تنها نتیجه ای که گرفتم این بود که حداقل به این شکل نمیتونم از نویسندگی کسب درامد کنم و داستان زندگینامه جادوگر که تا اون زمان 20 فصلش رو نوشته بودم همونجا متوقف شد . 

از اون زمان غیر از اینکه سر کار میرفتم توی این فکر بودم چه داستانی بنویسم که اون رو بتونم چاپ کنم ؟ 

داستان های زیادی به ذهنم رسید که هر کدوم مقداری ازشون رو نوشتم تا تصمیم بگیرم کدوم یکی رو اول تموم کنم و بعد از اون سراغ جلد پنجم برم . 

چون اینجوری میتونستم روی درآمد نویسندگی هم حساب کنم . داستان هایی که به ذهنم رسیدن و از هر کدوم چند فصل نوشتم اینها هستند 

زندگینامه جادوگر - جلد اول کتاب جادو( فانتزی)

مسافر ابعاد

اربابان رویا ( فانتزی) 

این خانه روح دارد ( ترسناک ) 

مرد سگی ( طنز تلخ اجتماعی ) 

راز شوم ( جنایی ) 

جن گیر (ترسناک ) 

بین اینها تصمیم گرفتم جن گیر رو بنویسم چون کوتاه تر از بقیه بود و بلافاصله بعد از اون میتونستم جلد پنجم زندگینامه خوناشام رو بنویسم ولی اتفاقی افتاد و نتیجه اش جرقه خوردن داستان جدیدی توی ذهنم بود . 

من همیشه از نوشتن زندگینامه خوناشام لذت می بردم . نمیشه به زور داستان نوشت اگر حس نوشتن نداشته باشید و به زور بنویسید خواننده هم داستانتون رو به زور میخونه ( اگر بخونه ) به قول معروف چیزی که از دل بر آید به دل نشیند 

این داستان جدید هم مثل زندگینامه خوناشام نوشتنش برام لذتبخش بود 

این داستان اینقدر ذهنم رو گرفت که نتونستم مقاومت کنم و تصمیم گرفتم این یکی رو بنویسم و در حال حاضر بر خلاف داستان های دیگه حس نوشتنش رو تقریبا هر روز دارم ( اگر وقت کنم بنویسم ) و فقط نوشتن زندگینامه خوناشام در حد این داستان برام لذتبخش بود


به احتمال زیاد اسم این داستان مسافر ابعاد هست و گستردگی جالبی داره . مطمنا تک جلدی نخواهد بود ولی هر جلد پایان خودش رو خواهد داشت و نصفه نیمه نخواهد موند . 



رو راست بگم که من هم مثل خیلی های دیگه وارد مشکلات زندگی شدم و برای جمع و جور کردن خودم باید هر روز کار کنم . الان که این پست رو برای شما مینویسم ساعت 3.38 دقیقه بامداد هست و من مجبورم دو ساعت دیگه آماده شم تا سر کار برم . شغلی که هیچ روز تعطیلی نداره و من واقعا وقتم برای نوشتن کم هست 

میدونم که قبلا گفته بودم آخر شهریور جلد پنجم رو به پایان میرسونم ولی میخوام ازتون خواهش کنم که کمی بیشتر صبر کنید و در عوض داستان مسافر ابعاد رو مطالعه کنید و بعد از اون اگر این داستان جدید چاپ شد و نتیجه ای کمتر از متوسط داشت جلد پنجم زندگینامه خوناشام رو به عنوان حسن ختام و آخرین نوشته خودم تقدیمتون می کنم و اگر نتیجه اش خوب بود تا زمانی که تخیلم یاری کنه در خدمت شما دوستان خواهم بود . 


توی پست بعد هم در مورد داستان مسافر ابعاد توضیح خواهم داد و هم مقداری از اون رو برای دانلود قرار میدم 

امیدوارم مثل گذشته لطفتون شامل حال من باشه 


افشین جاهد 

شاید باورتون نشه ولی تا همین چند سال پیش نظر من در مورد کتاب های داستانی این بودشاید باورتون نشه ولی تا همین چند سال پیش نظر من در مورد کتاب های داستانی این بود

اتلاف وقت .... چه فایدهای داره که آدم بره برای یه کتاب داستان وقت خودش رو تلف کنه . مگه این داستان ها چه سودی برای آدم میتونن داشته باشن ؟ منتظر

بله میدونم این نهایت یک زهن بسته هست ناراحت

و اما ....

دوران دانشجویی قرار بود به عنوان پروژه ی دانشگاهیم تحقیقی انجام بدم.بنابرین رفتم کافی نت و فلش مموری خودمو بردم تا فایلها و پی دی افهای مدنظرم رو دانلود  کنم

فایل هایی که دنبالشون بودم رو پیدا کردم و بعد از اینکه روی دسکتاپ کپی کردم همه رو با هم به فلش مموری انتقال دادم

وقتی روی کامپیوتر شخصیم فایل هایی که دانلود کرده بودم  رو چک می کردم به یه فایل پی دی اف نا آشنا برخوردم  

 یک فصل از داستانی به اسم بک توی فلش مموری بود که اشتباها اونو کپی کرده بودم . از ونجایی که فقط یک فصل بود و چند صفحه بیشتر نبود فقط از روی کنجکاوی شروع به خوندنش کردم .

و همون یک فصل داستان اشتباهی خیلی زود جذبم کرد ... یک داستان فانتزی نوشته شخصی به اسم دارن شان  که این کتاب یکی از جلدهای مجموعه داستانی به اسم دیموناتا بود  . به سرعت دنبالش رفتم . تا ان زمان فقط شش یا هفت جلد از دیموناتا منتشر شده بود پس وقتی اونها رو خوندم شروع تصمیم گرفتم تا جلدای بعدی بیاد شروع به خوندن دیگر مجموعه داستانی این نویسنده کنم که سرزمین اشباح بود و اتفاقا کامل هم بود و اون رو توی یک وبلاگ به این اسم دانلود کردم که هنوز هم سر جاش هست . وبلاگ


همه کتابخانه من


این وبلاگ الان رها شده و نویسندش وبلاگ جدیدی داره که آدرسش هم گذاشته شده ولی بیشترین خاطره من از همون بلاگ قدیمی هست چون شب و روز کارم شده بود خوندن داستان های اون وبلاگ که 90 در صد داستان ها واقعا من رو شیفته خودشون کرده بودن

داستان ها تموم میشدن و بعضی داستان ها توی سایتای دیگه ادامشون منتشر میشد و من همچنان مطالعه می کردم تا اونجا که .....

دیگه داستانی نبود که به فوق العادگی قبلی ها باشه .... ناراحت

خوب این خیلی بد بود .... افسوس

خیلی ناراحت کننده .... تا اون موقع توی یک سایت عضو شده بدم که اون موقع با عنوان زندگی خوب شناخته میشد و مربوط به  کتاب های داستان بود و این سایت الان با عنوان طلوع رویا شناخته میشه 

توی این سایت یه انجمن بود مربوط به نویسندگان جوان و من هم که حالا با یک خلا مواجه شده بودم و هنوز تشنه مطالعه بودم یه تصمیم گرفتم

یک داستان با تم خوناشامی که در همین ایران و در شهر خودم اتفاق بیفته ..... چرا نباید همچین داستانی وجود داشته باشه ؟

 

و این یک  قضیه دیگست ( چطور داستان زندگینامه خوناشام رو شروع کردم )که در پست های بعد تعریف خواهم کرد و با این دو پست جواب خیلی از دوستان داده میشه 

ممنون که این مطلب رو مطالعه کردید 

از تمام پیام های تلگرام واتساپ و ایمیل هاتون تشکر می کنم و ممنونم که باعث شدید تصمیم به ادامه بگیرم قلب

جلد پنجم زندگینامه خوناشام

سلام خدمت همه دوستان خوبم


وعده داده بودم که آخر هفته گذشته تاریخ انتشار جلد پنجم ( آخر ) زندگینامه خوناشام رو اعلام کنم ولی به خاطر اتفاق های پیشبینی نشده با یک شب تاخیر خدمتتون رسیدم 

مسایل زیادی برا گفتن هست که متاسفانه الان نمی تونم بهشون بپردازم و چون در حال حاضر عجله دارم زود سراغ اصل مطلب میرم و احتمالا فردا توضیحات کامل تری خدمتتون ارایه میدم 


چهارچوب جلد پنجم رو از دیروز شروع به نوشتنش کردم ولی به دلایلی که در پست بعد زکر خواهم کرد فعلا بیشتر تمرکزم روی کار و داستانی هست که در حال نوشتنش هستم و بعد از اون به طور جدی جلد پنجم رو شروع میکنم و امیدوارم خیلی سریع به پایان برسونمش . 


در حال حاضر تاریخی که میتونم مشخص کنم  تابستان سال 95 هست 

این تاریخ یه جور احتمال متوسط هست 


ویرایش 

بعد از اتمام مسافر ابعاد



ولی قول میدم که قبل از جلد پنجم داستان جن گیر رو خدمتتون ارایه بدم که در آینده بیشتر توضیح خواهم داد 

امیدوارم از تاریخ دلخور نباشید 

توی پست بعدی توضیحات تکمیلی رو خواهم داد 

کمی هم از بعضی دوستان گلایه دارم که باعث شدن بالاجبار شماره خطم رو بردارم ولی تعداد این اشخاص مقابل دوستانی که با ابراز لطفشون به من روحیه دادن صد به یک هست و من از همشون سپاسپذار هستم 


ممنون از تمام دوستانی 

زندگینامه خوناشام ( کتاب خوناشام)

سلام خدمت تمام دوستان


توجه : این وبلاگ و بلاگ جدید دیگه ای که راه اندازی کردم برای خوانندگان گرامی این امکان رو فراهم می کنه که راحت تر به داستان ها دسترسی داشته باشند و وبلاگ قدیمی متاسفانه به دلیلی نا معلوم به یکباره حذف شد و خیلی از دوستان خواننده پاسخ سوال هاشون رو متاسفانه دریافت نکردند اگر با این صفحه روبرو شدید خوشحال می شم منت گذاشته سوال خودتون رو دوباره بپرسید 



اول از همه لازم می دونم از همتون تشکر کنم که با حمایت هاتون باعث شدید که تصمیم به ادامه بگیرم و بعد از چند سال از شروع این مجموعه داستان عزم خودم رو برای نوشتن جلد پنجم و آخر این داستان جزم کنم . متاسفانه وبلاگ قبلی به دلیلی نا مشخص حذف شده و مجبور شدم دوباره وبلاگ جدیدی ایجاد کنم که فعلا در حد همین پست اکتفا می کنم ولی حالا دیگه می تونم از این طریق با شما خوانندگان گرامی در تعامل باشم . 

 

چهار جلد اول رو از لینک های زیر می تونید دریافت کنید و همونطور که مشاهده می کنید جلد چهارم هم به لینک ها اضافه شده 

 

 

زندگینامه خوناشام ( کتاب خوناشام)


جلد اول ( بازگشت ضحاک )

 

جلد دوم ( ساحره )

 

جلد سوم ( جنگ جهانی سوم )

 


خوشحال می شم که نظرات شما دوستان رو بخونم و در خدمتتون باشم

**** 

توجه : 
دوستان خوبم جی میل سابق من از کار افتاده و در حال حاضر ایمیل و جی میل اصلی من این دوتا هستند 

afshin_darkdays@yahoo.com
afshin.jahedd@gmail.com


این هم آی دی تلگرامم هست 

afshindarkdays@